و چنین بود روزی
زیر شلاق و رگبار بادی از جنس تگرگ
پسری بود بی لباس و بی برگ
تکه نانی داشت به دست
گاز می زد او نان خود را
تازه می کرد جان خود را
باد زوزه کشید و تند وزید
دشت و کوه را به سرعت پیمود
شاخ و برگ چناری را خم نمود
چادر پیر زنی را کشید
برگ و گلبرگی را درید
دستی برجسم نحیف پسرک هم کشید
پسرک جمع شد و آرام لرزید
باد زیر پیراهن نیمدار او نیز خزید
پسرک زین کار باد خندید
باد چرخی زد شاد و سرمست
برد بر تن عریان کودک باز هم دست
پسر ک گاز می زد لقمه را
با غرور سر می داد نغمه را
باد مغرور ، ازین کار تعجب نمود
خشم آورد باد بر رویش
برداشت کلاه از كلك خيال...
ما را در سایت كلك خيال دنبال می کنید
برچسب : پسرک بادکنک فروش, نویسنده : dashtago بازدید : 148 تاريخ : دوشنبه 17 آبان 1395 ساعت: 23:25